محل تبلیغات شما

خاطرات يك دهه شصتي



یه مدته فکر میکنم چقدر خوبه آدما به هم وصل نیستن آدم برای زنده بودن به آب و غذا نیاز داره خوبه که نیاز نداره برای زنده بودن یکی دیگه رو راضی کنه. آدم برای زندگی بعد از نیاز های اولیه نیاز های روحی روانی پیدا میکنه خیلی وقته تو اون نیازای اولیه خودم موندم واسه همین دیگه داره نیاز روحی و روانی یادم میره خوبه که خارج هم هست آدم هی گیر میکنه میگه میرم خارج خوبه یه جاهایی هست که به آدم کار میدن
از زمانی که یادم میاد از زبان خوشم نمیومد بازم از وقتی یادمه همیشه بهش نیاز داشتم همیشه یه راه فراری پیدا میکردم براش مثلا یادم برای کنکور میرفتیم سر وقت چیزای دیگه که زبان و بپوشونه یا یه جا اگه مدرک زبان میخواست میرفتم تافل میدادم یه نمره قراضه تافل همیشه جواب میداد اونم نه چون زبانم خوب بودو چون تافل رو تکنیکی بلد بودم الان باز هوایی شدم. اااا. خودمم باورم نمیشه اینکه بخونم و نخونم دیگه نمیدونم ولی فکر کنم برای یه بار باید زبانو جدی بگیرم شاید اونم
بهترین دوستِ انسان، انسان است، نه کتاب!! کتاب ها، تا آن حد که رسمِ دوستی و "انسانیت" بیاموزند، معتبر اَند، نه تا آن حد که مثل دریایی مُرده از کلمات ِ مُرده، تو را در خود غرق کنند و فرو ببرند. تو در کوچه ها انسان خواهی شد نه در لا به لای کتاب ها. تو در کوه ها، در جاده ها، و در کنارِ ستم دیدگانِ واقعی، رسم زندگی را یاد خواهی گرفت نه با غوطه خوردن در آثاری که در اتاق های دربسته نوشته شده و نویسندگان اَش هرگز نسیم را ندانسته اند و قایقی در تَنِ توفان را.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

Beginning... مدرسه ی شاد من